روایتی از ویرانی سیل در خوزستان
زن با همه جوانیاش میل به مردن داشت. آن هم با نوزاد ۴۵ روزهاش. نشسته بر خیابانی خیس که کرخه، آب از سر آن گذرانده است.
یکه و تنها از چند صد متری چادرهایشان در بیشهزار بالادست روستا جدا شده و ماتمزده و خیره به خرابه خانهاش نگاه میکند که آب دیوارهایش را خیسانده و تخریب کرده است. بیهیچ امیدی در چشمانش سر میچرخاند و از زندگی رفته بر آبش میگوید: «جان کندیم تا به اینجا رسیدیم، حالا همه چیز را از دست دادیم، من و شوهرم ماندیم و دو تا بچه! چند روز است که نتوانستهایم غذا بخوریم. غذا میآورند اما کسی چیزی از گلویش پایین نمیرود. این بچه مریض است، پول ندارم که او را به دکتر ببرم. کسی به ما پول نمیدهد. زمینهایمان زیر آب رفته؛ اصلا برای چه باید زنده بماند؟ چند روز است که اسهال و استفراغ دارد، چه چیزی برای ما باقی مانده؟ دیگر صبرم تمام شده. بگذار این بچه هم بمیرد.»
مدت زیادی طول میکشد تا باور کند در این شرایط، دکتر و درمان برای سیلزدهها رایگان است. با اورژانس تماس گرفته شد و قول دادند تا یک ساعت دیگر به آنجا برسند چون هم جادهها خراب است و هم تعداد تماسها برای فرستادن آمبولانس زیاد است.
زن بالاخره رضایت داد از جایش بلند شود. آمد و با نوزادش سر جاده نشست تا آمبولانس بیاید.
کمپشان با فاصله کمی در زمینی شنزار قرار دارد، بالای جادهای که آب بخشی از آن را گرفته است و برای رسیدن به چادرها باید یا تن به آب زد یا با تراکتور رد شد. برای پیدا کردن همسرش آنجا میرویم. چند چادر با گونیهای آبی رنگ برقرار شده و یک خانواده متشکل از ۴ زن و چند کودک با مردی جلوی آن نشستهاند. کنار بعضی چادرها وسایل خانههایشان را گذاشتهاند، از آبگرمکن بگیر تا یخچال و تشک و ظروف آشپزخانه.
پسر جوانی که ما را همراهی میکند شیخ روستا است و سه خانهاش را که سیل کرخه پر از آب کرده یکی یکی به ما نشان میدهد. حالا در این چادرها با گوسفندان و بزهایی که در حصاری چوبی محصور شدهاند، زندگی میکنند. گوسفندان و بزها تازه زایمان کردهاند و برهها و بزغالهها روی سر و کول بقیه راه میروند. مردی که دشداشهاش را بالا زده سعی میکند پستان بزی را در دهان بزغالهاش نگه دارد تا شیر بخورد اما از پستان بز خون میآید. میگوید: «از سیلاب تا امروز علوفهای برای حیوانها نمانده و قرار است دامپزشکی برای معاینهشان بیاید.»
اطراف چادرها پر از بطریهای بزرگ آب معدنی است و یک زن و مرد سعی میکنند تنها چادر سفید رنگی را که نشان هلال احمر دارد برپا کنند با این حال کارشان به سختی پیش میرود.
تنی زیر پتو در چادری تکانی به خودش میدهد اما معلوم نیست زن یا مرد است؛ دخترکان دیگری اطراف چادر در خاک بازی میکنند، لبخند دوستی میزنند و وقتی جوابشان را بدهی، شروع میکنند به حرف زدن. دخترکی من را دم همان چادری میبرد که کسی در آن خوابیده، با انگشت اشاره میکند و میگوید: «خواهرم مریض است، بیماری ذهنی دارد، هیچ کسی کمکی نمیکند.» ادامه میدهد: «آب نداریم. باید از ماشینهایی که آب میآورند آب بیاوریم.» یواش و خجالتزده میگوید: «از روز سیل تا حالا حمام نرفتهایم. دستشویی نداریم.»
مردی با تیشرت و شلوار جین و کفش کتانی وارد میشود و سلام و احوالپرسی میکند و میگوید از هیات کوهنوردی استان خوزستان است و با چند نفر دیگر برای کمک و آوردن اقلام مورد نیاز آمده. «هر روز میآییم و شناسایی میکنیم که هر جا به چه اقلام یا کمکهایی احتیاج دارند و روز بعد آنها را به این روستاها میآوریم.»
از وضعیت امدادرسانی ناراضی است و میگوید: «مشخص نیست چطور کمکها را توزیع میکنند. برای بعضی کمپها چند بار آب یا غذا میآورند اما بعضی کمپها دسترسی سختی به کمکهای اساسی دارند. الان عقرب و مارگزیدگی هم زیاد شده و باید فکری هم به حال بهداشت جنسی آوارگان کرد چون چند خانوار مدت طولانی را در چادر کنار هم میگذرانند. بیماری هم در این مناطق شایع میشود و با افزایش دما مشکلات بیشتری برای خانوادهها به خصوص زنان پیش میآید.»
کمی بعد آمبولانسی که برای رسیدگی به وضعیت زن جوان و نوزادش خبر کردهاند، میرسد. زن و نوزاد را معاینه میکند و میگوید باید به بیمارستان منتقل شوند اما شوهر زن نبود و زن نمیتوانست بدون اجازه او به بیمارستان برود. پرستار آمبولانس میگوید: «یا شوهرش باید بیاید یا اینکه باید برگه را امضا کند که با تعهد خودش به بیمارستان نیامده. نمیتوانیم کار دیگری بکنیم. چون دردسر درست میشود.»
دو دختر که پسر بچه زن جوان را بغل کرده بودند از چادرها به سمت جاده آب گرفته میآیند و از آب میگذرند و به زن جوان میرسند. پسربچه را به بغلش میدهند و شروع میکنند با لحن تندی با همدیگر حرف زدن.
یکی میگوید شوهرش نیامده و نمیآید. زن جوان میگوید: «لج کرده نمیآید، من هم نمیروم، بچه خودش است، وقتی نگرانش نیست من چه کار میخواهم بکنم؟» همه از یک عشیره هستند و از بحثهایشان چیزی متوجه نمیشویم.
مرد تراکتورسوار که دیگران را از آب رد میکند، با لحن شاکی میگوید: «دیگر خسته شدم، نمیروم دنبال شوهرش. این زن خستهمان کرده.»
دو دختر باز تن به آب میزنند و به سمت چادرها میروند تا بلکه شوهر زن جوان را پیدا کنند و بیاورند. زمانی که دیگر همه ناامید شدهایم، مردی آفتابسوخته و ژولیده تن به آب میزند و به سمت ما میآید و با تندی و عصبانیت به عربی میگوید: «پول ندارم، نمیخواهم بچه را ببرید.» پرستار آمبولانس به عربی با او شروع به صحبت میکند و بعد به ما میگوید به او گفتم که نیازی به پول ندارد، شما سیلزده هستید و کسی پولی از شما نمیگیرد.
هوا کمکم تاریک میشود که مرد راضی میشود و با زن جوان و دو بچهاش سوار میشوند و آمبولانس به سمت حمیدیه به راه میافتد.
کمی جلوتر کسی جلوی آمبولانس را گرفت. مردی میخواهد تا پرستار آمبولانس مادرش را معاینه کند. همه جا تاریک است و پرستار با روشن کردن چراغ موبایلش مسیر را روشن میکند تا پیرزنی را که دراز کشیده معاینه کند. پس از معاینه پیرزن را به سختی بلند میکنند و او هم همسفر زن جوان، همسر و دو فرزندش میشود تا در بیمارستان وضعیتش بررسی شود.
چراغ آمبولانس تنها نور روشنکننده مسیر است.
اینجا همه میگویند جنگ دوباره به خوزستان بازگشته؛ این بار سهمگینتر، کشندهتر و ویرانگرتر. رسانهها، مقاومت سیلبندهایی را که مردم میسازند با مقاومت پشت سنگرها در جنگ هشت ساله مقایسه میکنند و آوارگان سیل را با آوارگان جنگ؛ اما اوضاع بسیار متفاوتتر است. اینجا بیاعتمادی، خشم و شایعهها چندین برابر شده و مردم کمتر امیدی به رسیدگی مسئولان و بهبود وضعیت دارند.
این روایت مربوط به ۲۳ تا ۲۸ فروردین سال ۱۳۹۸ در استان خوزستان است.
از فرزاد گمار و سایر دوستانی که در سفر خوزستان در تهیه این گزارش به من کمک کردند، متشکرم