روایت سفری کوتاه از میان جادههای سنندج به میاندوآب
جاده پیچ و تاب میخورد و ماشین با سرعت پیش میرود. سردرد و حالت تهوع دارم و مجبورم چشمهایم را ببندم تا کمی تسکین پیدا کنم. جادهای که مشخص است سالهاست به آن رسیدگی نشده و هیچ مناسب رانندگی نیست چه برسد به اینکه با سرعت بالا هم رانندگی کرد. در همین حال باز صدای راننده در گوشم میپیچد که میگوید: «حرف سیاسی نزنید!» این عمومیترین جملهای است که از زبان راننده تاکسیها میشنوم! اگرچه هیچ کدام از بحثها ارتباط مستقیمی با سیاست ندارند و درباره مسائل اجتماعی و زندگی روزمره مردمان این منطقه است اما تا سر حرف باز میشود، راننده با عتاب همان جمله معروف را میگوید. این روزها حرفها، البته اگر حرفی میان مسافران رد و بدل شود، بر دو محور اساسی دور میزند، یکی حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی که در آن تقریبا تمامی مهاجمان کرد بودند و دیگری رفراندومی است که دو ماه آینده در عراق برگزار شود و قرار است نتیجه آن تصمیمی باشد بر استقلال اقلیم از عراق. اما صدای راننده در گوش مسافرانی که از حرف زدن بیم دارند، طنین میاندازد و آنوقت است که حرف پسری را که همسفرمان بود به یاد میآورم که میگفت: مردم اینجا میترسند؛ چرا که اینجا کردستان است!
روایت اول:
از سنندج برای رسیدن به مریوان سوار یکی از مینیبوسهای قراضه بینشهری میشویم، کیپتاکیپ آدم نشسته و با سوار شدن ما، ظرفیت تکمیل میشود و ماشین به راه میافتد. لقلقزنان مسیر پرپیچوخم تا مریوان را پیش میرود و شاید همان بهتر که آهسته میرود، اینطور امنیت جانی هم در جاده بیشتر است. کمتر کسی از زنان و مردانی که با لباسهای محلی در ماشین نشستهاند حرفی میزند، حتی بچهها هم ساکت نشستهاند، انگار همه ترجیح میدهند در میان غریبهها سکوت پیشه کنند. بعضی چرت میزنند و عدهای دیگر زل زدهاند به جاده روبهرو. سر حرف را باز میکنم و درباره جنگ میپرسم مرد مسنی میگوید زبان شما را نمیفهمم در حالی که همان اول که سوار شده بودیم از ما پرسیده بود از کجا آمدهاید؟ اما پسر جوانی میگوید عراق تا اینجا نیامد اما موشکبارانمان کرد و بعد سروته حرفش را قیچی میکند و باز زل میزند به جاده. در هر پیچ آدم به خودش میگوید اگر مینیبوس از این دره پایین بیفتد، چه چیز از ما باقی خواهد ماند، اتفاقی که در جادههای کردستان که بیشتر مالرو هستند تا ماشینرو، امری عادی است. شاید خوششانسی باشد که مینیبوس آهسته پیش میراند اما سواریها با سرعت بالایی سبقت میگیرند و میگذرند و گاه نمیگذرند.
روایت دوم:
از ترمینال مریوان سوار تاکسی میشویم تا به پارک دریاچه زریبار برسیم. جایی که گردشگران بسیاری را میزبانی کرده اما حالش این روزها هیچ خوب نیست؛ پسماند و پسابهای روستاهای اطراف راهی بزرگترین دریاچه آب شیرین غرب ایران میشود. دو پسر جوان همراه ما در تاکسی نشستهاند و کردی حرف میزنند. کمی که میگذرد راننده تاکسی به کردی به آنها میگوید: «حرف سیاسی نزنید!» اما پسر که در کنار ما نشسته، بهسوی ما برمیگردد و میگوید: میترسند! اصلا نمیشود اینجا حرف زد. راننده میگویند از هر ۱۰ نفر ۹ نفر خبر میبرند اما پسر باز ادامه میدهد در سلیمانیه حرفمان را میزنیم. کرد سلیمانیه است که دائم برای دیدار دوستان و آشنایانش به ایران رفتوآمد میکند. میگوید دو ماه دیگر رفراندوم جدایی کردستان در اقلیم برگزار میشود و آن وقت نقشه منطقه کلا تغییر میکند اما ترکیه، ایران و عراق با آن مخالفند، با این حال منتظر نظر آمریکا و اسرائیل هستیم.
روایت سوم:
از مریوان به سمت سقز میرویم سکوت در مسیر طولانی ادامهدار شده است، شاید طبیعی باشد چون یک نظامی در تاکسی کنار ما نشسته است. جایی که مردم میان همشهریهای خودشان به سختی حرف میزنند، طبیعی است که وجود یک نظامی کار را سختتر میکند اما بالاخره پس از حدود یک ساعت که ماشین از جاده بهشدت ناهموار با آسفالت خراب حرکت کرد، پسر جوانی که کنار راننده نشسته، شروع به صحبت به زبان کردی میکند. اول از جاده حرف میزنیم و اینکه ۱۵ سال است جاده در دست تعمیر است اما هنوز بخشی از جاده خاکی مانده است و بقیه جاده هم آنقدر دستانداز دارد که دل و روده آدم به هم پیچ میخورد. در مسیر همیشه لندرورهایی را میبینیم که با بار و به سرعت مسیر را طی میکنند و این یکی از آشناترین تصاویر در کردستان است، ماشینهایی که جنس قاچاق با خود میبرند. رانندههای تاکسیها هم مثل همین ماشینهای قاچاقبر هیچ ازسرعتشان سر پیچها کم نمیکنند و راننده ما هم برای اظهار نارضایتیاش میگوید: اینقدر جادهها بد شده که کردها به کوه زدهاند و این آغاز گفتوگویی طولانی میان راننده و پسر کناری به زبان کردی میشود. چندان کردی نمیفهمم اما از میان کلمههایشان میشد فهمید درباره حمله به مجلس حرف میزنند؛ از سریاس صادقی و داعش. از اسلام و افغانستان، ابوبکر بغدادی و ... که ناگهان باز راننده سریع جمله معروف رانندههای کرد را میزند و پسر میخندد، بعد به سمت ما سر میچرخاند و میپرسد: شما شیعه هستید یا سنی؟ میخندم و میگویم چه فرقی دارد؟ و اینطور برخلاف علاقه راننده به حفظ امنیت در تاکسی بحث را اینبار به فارسی ادامه میدهد و میگوید: در همسایگی سریاس در پاوه زندگی میکرده و از کودکی او را میشناخته؛ بعد میگوید همه پاوه از این خبر شوکه شده بودند که سریاس که شخصی اجتماعی و شناختهشده بود، دست به چنین کاری زده است. باز پسر میگوید: اینقدر اوضاع اینجا بد شده که فکر افراد مسموم میشود، خیلیها در این گروههای ترویج افکار سلفیگری عضو هستند. اول وهابی میشوند، بعد سلفی و دست آخر میروند و عضو داعش میشوند. جایی که هیچ چیز تامین نیست، گسترش این افکار از کودکی به امری عادی تبدیل میشود. جایی که حتی جادهای ندارد که مردم برای رفتن از این شهر به شهر دیگر امنیت جانی داشته باشند، مسیر زندگی آدمها عوض میشود.
روایت چهارم:
دختر کناری با کودکی که در بغلش به خواب رفته، میپرسد: از کجا آمدهای؟ و بعد که پاسخ میدهم از تهران، تند میگوید، من هم اهل خرمشهرم و ادامه میدهد اینجا ازدواج کردم و ماندم بانه. بعد شروع میکند از تفاوت سقز و بانه گفتن. میگوید: بانه تا زمانی که منطقه آزاد بود، وضع مردم خیلی خوب شده بود و دائم از شهرهای دیگر برای خرید میآمدند و شهر پر از پاساژ شد اما زمانی که مرز را بستند، اوضاع خرید و فروش بد شد. میگوید آمده بودم سقز دخترم را ببرم پارک، پارکهای سقز خیلی بهتر از بانه است و درهمین میان، راننده با زبان کردی به او معترض میشود که چرا از بانه بد میگویی و دختر به تندی به او جواب میدهد: چی داره این شهر؟ بعد باز سربرمیگرداند و میگوید: قاچاق شده بخشی از زندگی هر روز کردستان؛ از لوازم خانگی و الکترونیک گرفته تا سیگار و مشروبات الکلی. طبیعتا اسلحه هم در میان کالاهای قاچاق به کالایی معمول بدل شده است. قبلا وضع ما خوب بود، اما الان همه کولبر شدهاند. کولبرها هم که امنیت ندارند، هر کسی رسید تیری میزند و میکشد. بعد ادامه میدهد: دیگر عادی شده مردن کولبرها، دیگر کسی تعجب نمیکند.
روایت پنجم:
میاندوآب، شهری که این روزها یکی از رودخانههایش (سیمینهرود) خشک شده است، مرز پایانی منطقه کردنشین در آذربایجان غربی محسوب میشود اما کردها، محدود به یک سرزمین نیستند، این کوچ را انگار پایانی نیست.
همینطور که مسیر را به سمت آذربایجان غربی میرویم تا به سردشت و مهاباد برسیم، مرگ را میبینیم که جزیی از زندگی روزمره مردم کردستان شده است! نه اینکه در جاهای دیگر مرگ و مردن غیر از این باشد، اما در کردستان به شکل غمباری به امری روزمره تبدیل شده است؛ مرگ کولبران، مرگ فعالان کرد، مرگ در اثر تصادف جادهای و.... مرگ و مرگ و مرگ!
به سردشت پر از باغ میرسیم. اینجا پر از آدمهای مهربانی است که زخم خوردهاند. بمب شیمیایی، سی سال پیش افتاده اینجا اما همه به من میگویند کمی بیشتر که حرف بزنم، اعصابم به هم میریزد. همه قرص میخورند. مشت مشت قرص و انگار بخش لاینفک زندگیشان همین قرص خوردنهاست. دلشان پر است. از بیمه نشدن و انتخاب شدن آدمهای غیر به جای شیمیاییهای واقعی شهر میگویند و بسیاریشان میگویند که آدمهایی اینجا جانباز اعلام شدهاند که حتی در روز حمله در شهر نبودند. بیمارستان درست و درمانی ندارند. اما مهربانند. سردشت اولین شهر بمباران شیمیایی شده غیرنظامی جهان است. جایی که هر سال روز ۷ تیر مراسمی به یاد کشتهشدگان این جنایت برگزار میکند و بعد فراموش میشود تا سالی دیگر و مردم در این روزمرگی، هزاران بار میمیرند و زنده میشوند.
اما اینجا در پایان سفر، وقتی بخواهم تمام کاستیهای این سرزمین را بشمارم، آنقدر زیادند که سردرگم میشوم. مگر میشود سرزمینی این همه بلاخیز باشد؟ از مرزی بودن شهر، نگاه قومیتی به منطقه، امنیتی بودن فضا گرفته تا بیاعتمادی آدمها به هم، همه و همه نخ تسبیحی است که هر روز زندگی در این سرزمین را سخت میکند و مهاجرت به شهرهای دیگر را برای مردمش بهدنبال داشته است. جملهای که در سراسر مسیر میشنوم این است، جاده پر از قاچاقبر شده، اصلا با این جادهها نمیشود راحت رفتوآمد کرد، حتی یک کارخانه هم نداریم، فقر و بیسوادی مردم را به سمت داعش هل داده است. اما شاید بخشی از جواب سوالهایم را دو نفر در طول سفر با ضربالمثلهای کردی داده باشند؛ یکی میگوید مردم کرد با کبک از یک تیره هستند و وقتی معنایش را میپرسم، جواب میدهد: شکارچیان برای شکار کبک از کبک استفاده میکنند و برای کردها هم همین اتفاق افتاده است و دیگری میگوید: درختی که کرمش از خودش نباشد، نمیتواند خراب شود.
اما شاید باید از احزابی هم گفت که به جای پیگیری مطالبات و مسائل کردها، به حاشیهسازی میپردازند. اگر چه این احزاب اکثرا در آن سوی مرزها و در عراق فعالیت میکنند اما تصمیمها و برنامههایشان روی تمامی مناطق کردنشین چهار کشور همسایه تاثیر مستقیم دارد. همه اینها نشان از اتفاقاتی دارد که باید در این منطقه نگرانش بود. اتفاقاتی که زندگی این مردم را تحت تاثیر قرار خوهد داد و مرزهای جغرافیایی را دستخوش دگرگونی میکند.
میاندوآب، شهری که این روزها یکی از رودخانههایش (سیمینهرود) خشک شده است، مرز پایانی منطقه کردنشین در آذربایجان غربی محسوب میشود اما کردها، محدود به یک سرزمین نیستند، این کوچ را انگار پایانی نیست.
شاید از اقبال خوب این مطلب بود که از طریق خبرگزاری و روزنامهای منتشر نشد و به همین دلیل از تیغ سانسور در امان ماند و در مقابل شاید از اقبال بد که گروهی از مخاطبان احتمالی این مطلب به دلیل شناخته نبودن این سایت، آن را نخواهند دید. به هر حال غرض و نیت اصلی در این گزارش، امانتداری در مستندی است که در روزهای نخست تیر ماه در سفری به منطقه کردستان نوشته شد.
تصاویر استفاده شده از: بهروز خضری