سالهای ۹۰ و ۹۱، زمانی که روی پایاننامه ارشدم درباره فضای مجازی و حوزه عمومی کار میکردم، رهبران افکار هم بهعنوان بخشی از اتفاقی که آن سالها در فضای مجازی شاهدش بودیم در ذهنم حضور دائمی داشت و بهدلیل تاثیرگذاری آنها بر اتفاقات سالهای ۸۸ و پس از آن، پیگیریاش میکردم.
آن زمان کسانی که قدرت تاثیرگذاری بر افکار عمومی را داشتند، افراد مشخصی بودند، کاربران قدیمیتر، بلاگرهای باسابقهتر، باسوادتر، چالشپذیرتر و کسانی که روابط عمومی بالایی داشتند.
همان زمان بود که جنبشهای خیابانی هم مورد توجه بود. سالهای ۸۸ و ۸۹ اوج فراخوانهای مجازی برای حضور در خیابانها بود، بهطوریکه گاهی برای جلوگیری از انتشار چنین اخباری علاوهبر قطع سیستم پیامک، اینترنت هم دچار اختلالات شدید و قطعیهای طولانیمدت میشد.
گودر، بالاترین، فرندفید، فیسبوک و توییتر محل انتشار این فراخوانها بودند و کاربران مشهورتر که بهواسطه فعالیت طولانیمدتشان شناخته میشدند، از مردم دعوت میکردند در ساعتی مشخص در خیابان باشند؛ این کاربران هر چند مستعار و ناشناخته، از نظر شخصیت، حقیقی بودند و مخالفانی هم داشتند که از نظر آنها نیز مورد احترام بودند.
آن سالها دستگیریهای زیادی اتفاق افتاد، بعضی از این افراد هم دستگیر شدند، اما شاید از خوششانسی بهعنوان فعال مجازی نبود که دستگیر شدند و صرفا در جمع معترضان خیابانی بودند.
بعد از تمام این اتفاقها، سیستم تشخیص داد که آینده از آنِ رهبران افکار در فضای مجازی است و همانجا بود که همه چیز تغییر کرد.
سیستم شروع کرد به ساختن گروهها و ساختارهایی تازه! بسیجیانی که تا پیش از آن وبلاگنویس بودند یا صرفا در فضای مجازی حضور داشتند، سردستههای این گروهها شدند. از رصدگران و فعالان هفت تومانی بگیر تا وبلاگنویسان و طلبههایی که بلد بودند چطور بازی کنند.
کلاسهای آموزشی برگزار میشد و سربازان ولایت تربیت میشدند؛ در این میان کمتر کسی بود که از این سفره پرنعمت بیبهره بماند. برخی شدند مشاور و برخی به شیوههای دیگر، نانشان را از این سفره طلب کردند.
دیگر دعوا سر کمک به محرومان در کوچه و خیابانها نبود بلکه دفاع از حیطهی ولایت فقیه بود، «ناموس»ی که نباید خدشهدار میشد.
طبیعتا نباید بودجههای کلان پشت این جریان را نادیده گرفت، اما آنچه اتفاق افتاد خارج شدن تمام قدرت از دست رهبران افکار اصلی بهسوی افراد سطحی، مبتذل و بهدنبال رسیدن به اهدافی بدون ارتباط با جامعه و مردم بود.
اینجا دیگر آنها که شبکهسازی قوی داشتند براساس خواست سیستم و حکومت فعالیت میکردند. مجاهدین در سوی دیگر با نظم ساختاری و جدی هم در همین مسیر حرکت میکرد. اگرچه گروهی از کاربران همچنان بودند که توانسته بودند با تشکیل باند همدیگر را پوشش دهند، اما آنها هم بخشی از سیستمی دیگر بودند؛ مبارزان سفارشی!
حالا توییتر سنگر اصلی جنگ است: جبههای که در آن، آخرین نفسهای کاربران دغدغهدار خاموش میشود. آنها دیده نمیشوند، کسی صدای اعتراضشان را نمیشوند، کسی آنها را پروموت نمیکند، زیر لایکها و ریتوییتهای چندصدهزاری قوم و قبیلهای دیگر حقیقتی برای دیده شدن باقی نمیماند.
زمینی که واگذار شد! حوزه عمومی دیگر آن تعریف مشعشع نبود، نه کافهای برای گپوگفت مانده بود و نه دغدغهای جدی برای جدل؛ کاربران باسوادتر، خستهتر بودند و به گوشهای خزیدند یا چسبیدند به حوزه فعالیت خودشان، هر چه باشد این روزها سختتر میگذرد.
شاید هابرماس راست گفته بود، حوزه عمومی برای همیشه مرده و تمام شده بود و آن دورانی که ما سالهاست پشت سر گذاشتهایم، تنها زنده نگه داشتن یک بیمار مرگ مغزی با دستگاه بود.
ــــــ
هابرماس حوزه عمومی را هر فضایی به جز خانواده، نظام سیاسی و اقتصادی میداند که افراد بدون فشار از سمت نظام سیاسی و بدون تاثیر موقعیت اقتصادی و مناسبات بازاری با پشت کردن به زندگی خصوصی با یکدیگر وارد مراوده و گفتوگو در باب مسائل اجتماعی میشوند. این گفتوگو که هابرماس برای آن پنج شرط میشمارد، منجر به شکلگیری توافق میان افراد میشود. توافقی که عین حقیقت است و هابرماس آن را افکار عمومی مینامد. این افکار عمومی از سمت حوزه عمومی به سمت نظام سیاسی میرود و بر تصمیمگیریها و سیاستگذاریها اثر میگذارد و تصمیمات مقامات سیاسی را به سمت و سوی افکار عمومی نزدیک میکند. هابرماس معتقد است این فرایند منجر به دموکراسی مشارکتی میشود و شهروندان جامعه مدرن را از مصرفکنندگان منفعل به شهروندان فعال مدنی و با انگیزه تبدیل میکند و به آنها قدرت نظارت واقعی و نه صوری بر نهادهای سیاسی را میدهد.