شنبه شب روبه‌روی دانشگاه امیرکبیر چه خبر بود؟

شنبه شب روبه‌روی دانشگاه امیرکبیر چه خبر بود؟

به روایت یک خبرنگار مستقل-۱

بدون نام ـ دعوت، ساعت مشخصی نداشت. شاید حتی چند نفری در شبکه‌های اجتماعی برای دل‌ خود نوشته بودند که عصر شنبه، بیست‌ویکم دی‌ماه روبه‌روی سردر دانشگاه امیرکبیر جمع خواهند شد و احتمالا شمعی و اشکی و عکسی به پاسداشت خون ریخته شده مسافران ایرباس اوکراینی. گروهی ساعت ۵ بعدازظهر را اعلام کرده بودند و گروهی دیگر، ۵ و نیم. هر چه بود از حدود ساعت ۵ دیگر چهارراه کالج در وضعیت عادی نبود. من اما دیرتر رسیدم. حدود یک ربع مانده به ۶. مسیرم از چهارراه ولیعصر بود تا روبه‌روی دانشگاه امیرکبیر و مسیرهایی که بعد به‌صورت متفرق شده رفتیم؛ اندکی چرخیدن به اجبار زیر پل کالج، بعد دویدن در کوچه رشت، بعد دو شاخه شدن جمعیت در تقاطع رشت و ولیعصر و بعد هم دوباره به سمت دانشگاه امیرکبیر.

به مراسم مردمی ترحیم جانباختگان سقوط هواپیمای اوکراینی شبیه نبود. اشکی هم اگر روی گونه‌ای می‌سُرید، دسته‌دسته دورت جمع می‌شدند و توی صورتت دود سیگار فوت می‌کردند تا سوزش، آرام‌تر شود در آن سوزِ زمستانی. جمعیت در خیابان انقلاب قابل توجه بود، پیاده‌روی ضلع شمالی پر بود از آدم‌هایی که شرق به غرب را تند و تندتر می‌دویدند. برای آنها حرکت خلاف مسیر ما تعجبی نداشت. یک جور چرخش دور محیط دانشگاهی آن منطقه بود گویا. یک‌جور رفت‌وآمدعصبی که آدم‌های داغدیده پشت درِ سردخانه دارند. از ابتدای خیابان حافظ تا نزدیکی ورودی دانشگاه به فاصله هر چند قدم، صدای یک تیر گاز اشک‌آور شنیده می‌شد و آدم‌هایی که در حال دویدن بودند سرفه می‌کردند: «نرید! نرید! اشک‌آور زدن!»

نرسیده به ورودی دانشگاه امیرکبیر، نظامی‌ها پیاده‌رو را بسته بودند و سعی می‌کردند مردم را با سروصدا برگردانند. هنوز فضا متشنج نشده بود و جز از داخل دانشگاه، صدای هیچ شعاری به گوش نمی‌رسید. مردم هنوز دور هم و زیر ستون‌های پل، به همدیگر پل نزده بودند، یک صدا نشده بودند و تازه ساعت ۶ و ربع بود.

آخرین گاز اشک‌آوری که در حوالی شش و بیست دقیقه تا شش و نیم شلیک شد، خون مردم را به جوش آورد. خصوصا که چند زن و مرد سالمند هم با عکسی و شمعی و گلی در جمعیت مانده بودند و نفس‌شان به شماره افتاده بود. زن جوانی از میان جمعیت فریاد زد: «این مثل مادرته، روی مادرت هم اینطور گاز اشک‌آور شلیک می‌کنی؟!» همین عکس‌العمل کافی بود که از پیاده‌روهای دو طرف خیابان حافظ فریادها بلند شود. آن طرفی‌ها شروع کردند به خواندن یار دبستانی و این طرفی‌ها آرام آرام خود را به سردر دانشگاه رساندند اما قبل از یکی شدن با دانشجویانی که پشت در دانشگاه به نوعی محصور شده بودند، یگان ویژه وارد عمل شد. دسته‌ای مرتب و منظم شدند و به شکل ستونی با صدای کوبیدن باتوم به سپرهایشان به سمت جمعیت رژه رفتند. چند نفری از همان سربازها با شعار «خلوتش کن! خلوتش کن!» کل جمعیت پیاده‌روی غربی خیابان حافظ را خالی کردند. باز هم چند شلیک اشک‌آور دیگر و صدای باتوم‌هایی که اول به نرده دانشگاه کشیده می‌شد و گاهی به پهلوی آدم‌هایی که در ایستادن سماجت داشتند.

حالا جمعیت در پیاده‌روی شرقی خیابان حافظ بود و می‌شد از وسط دود و غبار، چهره‌هایی را دید که بالای پل کالج ایستاده بودند و از مردم تصویر می‌گرفتند. «بی‌غیرت حیا کن، اون دوربینو رها کن!» این شاید اولین شعاری بود که خیلی زود جمعیت را یک صدا کرد. نظامی‌ها که یک طرف خیابان را خالی کرده بودند حالا برای نفس‌گیری به عقب برمی‌گشتند و جمعیت می‌توانست از پیاده‌روی شرقی تا ابتدای خیابان سمیه را بیاید و به فوج جمعیتی ملحق شود که از بالای خیابان حافظ و خیابان سمیه به طرف ورودی دانشگاه امیرکبیر می‌آمدند.

در فاصله اینکه ماموران رفتند تا ابتدای خیابان حافظ را برای ورود ماشین آب‌پاش خالی کنند، چند دقیقه‌ای فرصت شد تا همه سوگواران، زیر پل و روبه‌روی سردر دانشگاه به یکدیگر ملحق شوند و شعار بدهند. ذکر اغلب این شعارها ممکن نیست اما شعارهایی مثل «من بچه جنگم، بجنگ تا بجنگم»، «دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاس» و «به من نگو فتنه‌گر، فتنه تویی ستمگر»، نشان از خشمی داشت که چند روز فروخورده شده بود و حالا داشت در آسمان غمگین و فلفلی زیر پل از سینه‌ها بیرون می‌آمد. در اعتراضات سال 88 نشانی از این یک‌دستی و نترسی را نمی‌شد به این راحتی پیدا کرد ولی حالا جوانان و نوجوانانی روبه‌روی یگان ویژه ایستاده بودند که شاید حتی به خوبی روزهای خرداد آن سال را به خاطر نداشتند. در میان همین شعارها بود که دوباره دوربین‌های ماموران به کار افتاد اما عجیب بود که در جلوی صف‌ها، هیچ‌کس عجله‌ای برای پنهان کردن صورتش نداشت و نکته آخر، نترسی مادرانی بود که جلوتر از همه و در فاصله یکی دو متری یگان ویژه با شمعی در دست سوگواری می‌کردند و شعار می‌دادند. مجلس می‌توانست همین جا تمام شود و بعد مردم سراغ شمع‌هایی که روشن کرده بودند بروند و فاتحه‌ای بخوانند و متفرق شوند اما به ناگهان غرش ماشین آب‌پاش، شدت شعارها را بیشتر و بیشتر کرد.

چند باری میان معترضان و نیروهای نظامی، سروصدا بالا گرفت؛ گروهی از همان‌ها می‌گفتند که «ما نیروی انتظامی هستیم، برید تا یگان ویژه نیومده!» جمعیت جواب می‌داد: «بترسید، بترسید، ما همه با هم هستیم!» و گروهی دیگر: «ایرانی! ایرانی! تسلیت تسلیت!» پلاکاردهایی با عکس جانباختگان هواپیمای اوکراینی بالا بود و مشت‌های گره کرده از خشم دانشجویان که از داخل دانشگاه، شعارهای مردم را تکرار می‌کردند. در فاصله همین چند لحظه، ناگهان ماشین آب‌پاش به جمعیتی که روبه‌روی دیوار حوزه هنری ایستاده بودند، آب پاشید و یگان ویژه وارد عمل شد.

مردم هراسیده از صدای همزمان باتوم‌ها و گازهای اشک‌آوری که شلیک می‌شدند، خود را در دهانه کوچه رشت دیدند. چند زن و دختر زمین خوردند اما قبل از این که زیر دست و پای مردم و نظامی‌ها گرفتار شوند، جوان‌ها نجات‌شان دادند. دو سه دقیقه بعد، سکوتی زجرآور و تُند در کوچه رشت حکم‌فرما بود؛ مردم با صورت‌ها و چشم‌های ورم کرده از سوزش، با نفس‌های تنگ مانده در گلو، با لخ‌لخ کفش‌هایشان از ضربه‌های باتوم در تاریکی ـ روشنایی کوچه نشسته بودند تا نفسی تازه کنند و دوباره برگردند.

راهی اما برای برگشت نبود، ابتدای خیابان حافظ بسته بود. آن سوی چکمه‌های سربازانی که کوچه را بسته بودند می‌شد چندتایی از پوکه‌های آلومینیومی رنگ گازهای اشک‌آور را دید. آن سوتر دختری لرزان، اشک می‌ریخت و زیر لب تکرار می‌کرد: «نباید بترسم». زن جاافتاده‌ای نزدیکش شد، بطری آبش را پاشید توی صورتش و گفت: «چیزی نیس، یکم هول کرده، دخترم قویه!» راهی برای برگشت نبود، یا لااقل دیگر راهی برای برگشت نبود.

حقوق مادی و معنوی این سایت اندک بود، از خیرش گذشتم